دفترچه یادداشت



1. ادراک یعنی همه چیز. ادراک با حقیقت متفاوته. ادراک اون چیزیه که وارد مغزت میشه. اگر حالت خوب باشه، همه چیز رو مثبت میبینی. اگر حالت بد باشه همه چیز رو بد میبینی. همه چیز به ادراک بستگی داره. 

بنابراین، اگر درکت رو از مسائل اطرافت تغییر بدی، همه چیز تغییر می کنه. چون همه چیز در درون تو میگذره. ما همه تنهاییم، و تنها کسی که به ما توجه می کنه خداست.

2. رفتار فرد در تعامل با دیگران، خیلی تاثیر داره. اگر تصمیم بگیری که زندگی از جلوی چشمات مثل یک فیلم بگذره، بنابراین منتظر باش که هر چیزی اتفاق بیافته. اما اگر از حالت منفعل دربیای، میتونی تغییر بدی. میتونی خودت رو به یه چیز دیگه تبدیل کنی. 

3. تنهایی و تنها بودن، نعمته. زمانی بود که تماما از تنهایی فرار می کردم. تنهایی خطرناک بود. 

اما بعدا فهمیدم که تنها بودن، انسان رو خلاق می کنه. باعث میشه خودمون رو بهتر بشناسیم. روی خودمون تمرکز کنیم. 

وقتی تنها نیستم، خودم نیستم، و این خیلی دردناکه. 

تنهایی این فرصت رو به تو میده تا خودت رو دوباره پیدا کنی، تا بتونی دوباره در تعامل با افراد خودت باشی.

4. مهم نیست که چقدر دانش داری یا دانسته یا هر چی میخوای اسمشو بذار، اما بدون واقعا هیچی نمیدونی. ما معمولا در مورد مسائل و مباحثی صحبت می کنیم، یا معمولا چیزهایی رو میخونیم که دیگران گفتن یا نوشتن یا تعریف کردن. اما حقیقت اینه که هیچ چیز 100 درصد درست نیست. اون چیزی که به ما گفته میشه واقعا دانش نیست. اون چیزی که ما توی کتاب اقتصاد خرد و اقتصاد کلان می خونیم، 100 درصد درست نیست. فقط یه ادراکه. ممکنه که واقعا کاربردی باشه، ممکنه که واقعا کار بکنه و ما بتونیم از اونا استفاده کنیم، اما واقعا همینه 100 درصد؟

بنابراین هیچ وقت خیلی جدی نگیر.

5. همیشه یه دردسر یا یه گرفتار منتظرته. مخصوصا اطرافیانت برات گرفتاری ایجاد می کنن. دردسرهای اطرافیان تمومی نداره. بنابراین زیاد ناراحت نباش که چه اتفاقی افتاده یا قراره بیافته. سعی کن بهترین پاسخ رو به اتفاقات اطرافت بدی. اگر گرفتاری برات ایجاد شد که از کنترل تو خارجه، سعی کن باهاش کنار بیای تا بگذره، چون واقعا گاهی وقتها هیچ راه حلی وجود نداره. 

6. هیچ وقت، هیچ چیز رو خیلی جدی نگیر. در همه مواقع. اگر جدی گرفتی، فقط اصطکاک بیخودی ایجاد میشه. ناراحتی بیخود، بی دلیل. 

7. همه ما میمیریم. ناراحتی، استرس، خوشحالی، شادابی، نشاط، اعصاب خوردی، آسیب جسمی، مرض، درد، بیماری، سرخوشی، مستی.

فرقی داره مگه؟

همه ما می میریم.

پس اگر قراره بمیری، برای چی ایستادی و نگاه می کنی؟

انتخاب هایی که کنار گذاشتی رو یه بار دیگه بررسی کن. حالا که قراره بمیری، باز هم از کنارش به همین راحتی رد میشی؟

بذار یه داستان بگم. یه داستان واقعی.

با مادرم حرفم شده بود و خیلی ازش دلخور شده بودم. خیلی. صبح مادرم رفت. بعد از ظهر بود که خونه بودم. سرم گذاشتم رو بالشت و با اعصاب خوردی و ناراحتی داشتم استراحت می کردم. همین که داشت چشمام گرم میشد و می خوابیدم، یهو یه صدایی مثل سوت شنیدم. انگار که مثلا سوپاپ زودپز باز شده بود. اما صدای خیلی وحشتناکی داشت. انگار یه زودپز خیلی بزرگ بود. 

درست حدس زدم، لوله گاز ترکیده بود، و من فکر می کردم که لوله جلوی خونه ترکیده، چون خیلی صدای وحشتناکی داشت. سریع رفتم زنگ زدم 125. یه داداش کوچک هم داشتم و گفتم که الان اگر این لعنتی منفجر بشه چیزی از این خونه و دنیا نمیمونه، چون گاز کاملا توی منطقه پخش شده بود.

همین طور که داشتم خودم و داداشمو جمع می کردم، به این فکر کردم که اگر مردم، خدا با من چه رفتاری می کنه؟

آیا واقعا ارزشش رو داشت که اینطور بیخودی با مادرم بد صحبت کنم؟

آیا فرصت عذرخواهی از مادرم رو دارم یا نه؟

حالا که قراره بمیرم، همه چیز بی ارزش شده بود. تمام جبهه گیری ها، تمام تنبلی ها، تمام اعصاب خوردی ها، تمام دلیل های بیخودی، تمام حرف های بیخودی، همه دود شد. من واقعا عوض شدم. به شدت. تو چند دقیقه فقط.

میترسیدم فرار کنم تو کوچه به داداشم گفتم برو طبقه بالا و نیا پایین و در رو باز کردم و پریدم تو کوچه چون فکر می کردم لوله داره بالای در نشت می کنه.

بعد دیدم که لوله خونه همسایه روبرویی ترکیده.

خلاصه به خیر گذشت و گاز رو از لوله اصلی قطع کردن.

وقتی مادرم برگشت دستش رو بوسیدم و ازش عذرخواهی کردم و من از اون به بعد عوض شدم. 

مرگ، اگر برای آدم جدی شد، خیلی روش تاثیر میذاره.

8. دست از اثبات کردن خودت به دیگران بردار. تو نیازی به ثابت کردن خودت نداری. ثابت کردن خودت به دیگران یعنی تو خودت رو باور نداری. چه فرقی می کنه که کسی بدونه تو فلان هستی، تو بهمان هستی. تو این شکلی هستی. تو این رو بلدی. 

چه اهمیتی داره؟

خودت باش. .

تلاش برای اثبات کردن خود، همیشه به دیگران این امکان رو میده که تو رو کنترل کنن.

9. دست از التماس دیگران بردار. دست از راضی کردن دیگران بردار. اگر دست برنداری، روزی میرسه که دیگه خودت نیستی. رفتاری که نشون میدی، یه اجبار تلخه، و تمام شدنی هم نیست.

10. چشم انداز داشتن خوبه. اما تنها چیزی که اهمیت داره، لحظه و "حال"ـه. Live in the present.



امسال سال پنجم دانشگاه و سال اول ارشدمه. دارم اقتصاد می خونم. اقتصاد و معارف اسلامی. اینجا دانشگاه امام صادقه. همه باید آستین بلند بپوشن (اجبار نیست، فشار اجتماعیه) و کسی از نظر اخلاقی مجاز به پوشیدن شلوار لی نیست (یا حداقل بگیم، اجبار نیست و فشار اجتماعیه). اینجا کسی ریش نذاره بهش نگاه خوبی ندارن. اینجا فضای بچه هیاتیها حاکمه. اینجا بچه ها مجبورن بیشتر از 3/16 کلاس ها رو غیبت نکنن. غیبت کنن خیلی راحت درسشون صفر رد میشه. اینجا مجبوریم 7 ترم قواعد عربی بخونیم. اینجا درس های چرت و پرت تا دلت بخواد هست. شهید مطهری و علامه و چه و چه و چه. همه چیز خوندیم غیر از اقتصاد. 80 واحد معارف اسلامی بیشتر از اقتصاد انرژی گرفت. راستی می خوام اقتصاد انرژی بخونم. دارم آماده میشم GRE و IELTS بدم برم آلمان اقتصاد انرژی دکتری بخونم. 

از یه ور دیگه، یه گوشه دیگه دلم به امام زمان یا یه منجی خوشه. یه وقتهایی دلم میگه بیا این مزخرفات دنیا رو رها کنیم، بریم عین آدم یه زندگی درست تشکیل بدیم.

از یه ور دیگه هوای نفس بر من غلبه کرده. 

از یه ور دیگه فضا فضای ناجوریه.


.


(بعد از چند ثانیه یه پوزخند به خودم زدم و دست از نوشتن برداشتم. برای امشب کافیه).


-شوپنهاور چی فکر می کرد؟


-فکر می کرد که در پس هر رنجی یه لذته و در پس هر لذت یه رنج. مثلا کسی که یه غذای فست فود خوشمزه می خوره، باید ضررهای غیرسالم بودنش رو هم قبول کنه. ممکنه مریض بشه. برعکسش، کسی که روزه میگیره و لذت خوردن رو چشم پوشی میکنه، به لذت افطار و سلامتی میرسه. اما اشتباه می کرد.

شوپنهاور اشتباه می کرد، چون پیشنهادش این بود که انسان باید از اصطکاک و لذت و رنج فرار کنه و به کارهایی رو بیاره که نه درد آنچنانی دارند و نه لذت آنچنانی.


شوپنهاور اشتباه می کرد.


بار زدن یک کیلومتر لوله آب و انتقال لوله به کوه، یه جایی وسط زاگرس، اونجایی که خیلی به زردکوه نزدیکه، جایی که الاغ و قاطر رد نمیشه و فقط آدم میتونه ردش کنه، برای رسوندن آب به یه روستا؛ درد زیادی داشت.

اون لوله ها رو روی شونه هامون انداخته بودیم و جاش موند و کبود شد. گرمای آفتاب هم روش. قشنگ سیاه سوخته شدیم رفت.

خیلی خسته شدیم. دیگه نا نداشتیم. 

اما صدای جریان آب از کنارمون، آبی که از چشمه می رفت؛ حس عجیبی داشت.


شوپنهاور اشتباه می کرد. 

ما بعد از اون سختی و درد، هیچ لذتی احساس نکردیم. تازه داغون تر شدیم. تازه بعدش کلنگ زدن هامون شروع شد تا منبع آب رو درست کنیم. باز هم بعدش لذتی نبود. لذتی نبود. نبود.


شوپنهاور اشتباه می کرد.


ما آدم شده بودیم.

درد و رنج، لذت آفرین نیست، انسان سازه.


 


اقتصاد یعنی چی؟


توی عربی اقتصاد از قصد میاد. قصد یعنی میانه روی. البته توی فارسی به معنای تصمیم گیریه ولی توی عربی یعنی میانه روی. نه این ور و نه اون ور. 

تو قرآن این کلمه به همین معنی به کار رفته. اما ممکنه معنای خوبی هم نداشته باشه:

  1. وَاقْصِدْ فِی مَشْیِکَ وَاغْضُضْ مِن صَوْتِکَ ۚ إِنَّ أَنکَرَ الْأَصْوَاتِ لَصَوْتُ الْحَمِیر: در راه رفتنت میانه رو باش  و
  2. وَإِذَا غَشِیَهُم مَّوْجٌ کَالظُّلَلِ دَعَوُا اللَّـهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ فَمِنْهُم مُّقْتَصِدٌ ۚ وَمَا یَجْحَدُ بِآیَاتِنَا إِلَّا کُلُّ خَتَّارٍ کَفُورٍ: بعد از این که از بلای دریا نجات پیدا می کنند بعضی از آنها میانه روی پیشه می کنند. یعنی نه بی دین و نه کافر میشن.

و دیگر موارد.


اما اقتصاد یعنی میانه روی؟

نه.


قطعا کسی که این لغت رو ترجمه کرده احتمالا معنای دوم Economy رو اختیار کرده. چون Economy دو معنی داره: 1-تدبیر منزل 2-صرفه جویی.


اما علم اقتصاد یعنی علم تدبیر مملکت. تدبیر معیشت یک سرزمین. علم حکمرانی.


والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته.


Ballad، نه اون بلد، بلکه اون بلد، به معنای یه شعر کوتاه از یه داستانه.



و این هم یه داستانه:

Don't tell me I'm lost 

نگو که من از بین رفته ام

If I don't seem to sure what to do

اگر نمیدانم چکار باید بکنم

There's a fire in my head

آتشی در سرم است

And i'm blinded by all i can't see

و همه آنچه  که نمی بینم کورم کرده است

Dancing to nowhere

به ناکجا میرقصم

I'm losing my head and I'm

عقلم را از دست داده ام  

And the man at the bar

و آن مرد در کافه

Looked like all that he needed was gone

به نظر می آمد که آنچه نیاز داشته است همه از بین رفته بود



Sister, I've lost all the feeling

خواهر من تمام حسم را از دست داده ام

I'm lost and I'm sold, I lay down beside you

من از بین رفته ام و فروخته شدم، من کنارت دراز می کشم

Sister, I'm blinded

خواهر من کور شده ام

It's only my eyes I've sold them before

تنها چشمانم است که قبلا آن ها را فروخته ام



The man said the drink in his hand

آن مرد گفت که نوشیدنی در دستش 

Would be all he required

همه آنچه نیاز دارد خواهد بود

And it seemed much the same

و تقریبا به  همان شکل بود 

When he pointed a gun at his head

زمانی که سر تفنگ را به سرش برد،

Filled it with lead

و آن را با سرب پر کرد

It made so much noise 

و چنان صدایی ایجاد کرد

That i checked out of mine yeah

که من به خودم آمدم و بله

Blood on my face

خون بروی صورتم

And the words of a stranger on my mind

و کلمات  یک غریبه در ذهنم




خواب دیدم. یه خواب عجیب. تنها چیزیش که دقیق یادم مونده اینه که سوار یه اتوبوسم، و یه دختر کوچولو مدام داره اسم منو صدا میکنه، و من سعی می کنم که اتوبوس رو نگه دارم تا اونم بیاد، اما موفق نمیشم و دیگه هیچ وقت نمیبینمش. انگار صد سال زندگی کردم و از خواب بیدار شدم.





این دو سال چه فراز و نشیب عجیبی داشت.

تا قبل از این چنین تنوع اتفاقات و تغییر خلق و خو رو به خودم ندیده بودم.

حالا حس میکنم لبه سکو پرتابم.

پرتاب به یه دوره دیگه. نمیدونم. میخوام پامو بذارم جایی که تا به حال تجربه اش نکردم. جایی که ازش می ترسیدم. همون اتاقی که آخرین اتاقی بود که  توی رویام دیدم. شاید تعبیرش همین بود. بالاخره دست از اون "اتاق فرار" بردارم.

دنیای جدید و پر از حادثه، دنیایی پر از سختی، و شاید دنیایی پر از رنج. 



-تصور نکنید که من با زندگی به سبک و سیاق متظاهران به روشنفکری نا آشنا هستم، خیر من از یک راه طی شده با شما حرف میزنم .من هم سالهای سال در یکی از دانشکده‌های هنری درس خوانده‌ام، به شبهای شعر و گالری های نقاشی رفته ام.موسیقی کلاسیک گوش داده ام. ساعتها از وقتم را به مباحثات بیهوده درباره چیزهایی که نمی‌دانستم گذرانده‌ام. من هم سال‌ها با جلوه فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیسته‌ام. ریش پروفسوری و سبیل نیچه‌ای گذاشته‌ام و کتاب «انسان تک ساحتی» هربرت مارکوز را -بی‌آنکه آن زمان خوانده باشم‌اش- طوری دست گرفته‌ام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند:«عجب فلانی چه کتاب هایی می‌خواند، معلوم است که خیلی می‌فهمد.». اما بعد خوشبختانه زندگی مرا به راهی کشانده است که ناچارشده‌ام رودربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم که«تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمی‌شود، و حتی از این بالاتر دانایی نیز با «تحصیل فلسفه» حاصل نمی‌آید. باید در جست و جوی حقیقت بود و این  متاعی است که هرکس براستی طالبش باشد، آن را خواهد یافت، و در نزد خویش نیز خواهد یافت.


یافته های جدید از بیزانتین.

برای همین صحبتی از بیزاننین یا یونان تو قرآن نیست.

چون اسم اصلیش روم بوده. بیزانتین اسمیه که تو دوره روشنفکری روش گذاشتن

مردم یونان تا ۱۰۰ سال پیش نمیگفتن ما یونانی هستیم (یا همون هلنی) بلکه میگفتن ما رومی هستم و زبان یونانی در واقع رومی بود. زبان رم ایتالیا هم لاتین بود که سال ۴۰۰ بعد از میلاد رم ایتالیا نابود شد. اما کنستانتینوپولیس تا هزار سال بعد بهترین و بزرگترین شهر دنیا موند. امروز بهش میگن استانبول.

زبان یونانی کوینی اسمش رومی بود. حتی بعضی ترکهای ترابزون که یونانی پونتیک صحبت میکنن میگن زبان ما رومیکاست. رومیکا یعنی رومی.

و اینها همه ارتدکس بودند نه کاتولیک. 

برای همین قرآن میگه غلبت الروم. در حالیکه در زمان نزول قرآن که ۶۰۰ سال بعد از مسیح ع بوده رم نابود شده بود. اون رومی که قرآن میگه کنستانتینوپولیس بود. یا دقیقترش امپراطوری روم شرقی.


حرف تا عمل خیلی فاصله است.

بشینی یه جا.

هی غر بزنی.

هی از برنامه هات بگی.


چه میدونم. شاید با همین نوشته ها می خواستم به خودم تلقین کنم.

شاید یه گوشه ای از وجودم خیلی بلندپروازه. 

اما فقط بلند پروازه. 

همین.

نه صبر کن.


الان از اون موقع هایی که دلم می خواد بنویسم.

دیشب بعد از افطار تنهایی رفتم بیرون. سرماخورده بودم. یه فندک از دکه بغل بیمارستان بهمن گرفتم. سردرد و سینوزیت و آبریزش کلافم کرده بود. وسط همین ماه رمضونی. شب. تنها. خیلی این جور مواقع رو دوست دارم. زمانی که خودم میشم. رفتم سمت پارک راه فدک. یه خورده عنبر نسا و یه دونه پیپ از بچه ها گرفته بودم. تو پارک رفتم نشستم یه گوشه ای. تکیه دادم به درخت. توی پیپ عنبر نسا ریختم و شروع کردم به کشیدن. دود وحشتناکش هر چی خلط و آبریزش و سردرده نابود می کنه. یه نگاه به سر و وضع خودم انداختم. یه نگاه به مردم. «مقایسه کار درستی نیست. مگه نه؟»


چه می دونم با همین نوشته ها شاید.

شاید .

شاید .


برگشتن از پارک، یه مقدار حالم بهتر شد. یه عده با خانواده یه عده با دوست پسر و دوست دختر. چه میدونم. اهمیت نمیدادم که کین. یه عده کباب می زدن. یه عده بدمینتون. یه عده دوچرخه سواری دسته جمعی.

من؟

پیاده با یه پلاستیک. 

قدم زدن توی تنهایی شب خیلی خوبه. اما نه وقتی یهو یه پورشه یا یه بنز 2019 رد میشه از کنارت. نه وقتی داری سعادت آباد قدم میزنی. یه حس خوبش اینه که همه چیز قشنگ و شیکه. یه حس بدش اینه که اینم از جمهوری اسلامی.

برگشتن فقط به این فکر میکردم که فرق زندگی من با اینا چیه؟


واقعا فرق زندگی من با اینا چیه؟ اگه اینا زندگی میکنن پس ما داریم اینجا  


ولش کن


بله بله از اتاق فرمان اشاره می کنند که دانلود تمام شد بریم ببینیم چه خبره.

بریم بییم.


یه ذره بهش فارسی یاد دادم

درباره جن ازم سوال کرد

منم جواب دادم

اما از توی اون بحث یه چیز دیگه در اومد

اشتهای بی نهایت برای یادگیری زبانها و فرهنگهای مختلف

چیزی که دیگه الان ندارمش

البته خوشبختانه

والا به قرآن

و گرنه این نفس هر روز یه وری میکشوندمون



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

ذوالجناح Imran چمانه و اسرار حج اطلاعات مفید کتابفروشی کتابرسان کرمان خودارضایی سیره شهـدا netindia.parsablog.com